شیخ صدوق در امالی نوشته،راوی دربان عبيد اللّه بن زياد ملعونه همه صحنه ها را دیده: "إنَّهُ لَمّا جيءَ بِرَأسِ الحُسَينِ عليه السلام" هنگامى كه سر حسين آورده شد، "أمَرَ فَوُضِعَ بَينَ يَدَيهِ في طَستٍ مِن ذَهَبٍ" فرمان داد كه آن را جلويش در تشتى از طلا گذاشتند،(بمیرم برات چقد این سر و از بالا نیزه آوردن دوباره به نیزه زدن... الله اکبر نمیدونم باید این حرف و زد یا نه؟ همون روایتی که فرمودن زینب صدا زد: این سر نیزه سر رو به چپ راست بازی میداد.... فکر میکردی تشت طلا فقط مال شامه سر رو گذاشتن جلوش...) "وجَعَلَ يَضرِبُ بِقَضيبٍ في يَدِهِ عَلى ثَناياهُ" و با چوب دستى اش شروع به زدن بر دندان هاى او كرد، ويَقولُ : لَقَد أسرَعَ الشَّيبُ إلَيكَ يا أبا عَبدِ اللّهِ و مى گفت : اى ابا عبد اللّه ! زود پير شدى و محاسنت سفيد گشت....[1]
یه روایت دیگه: همچین که به این لب و دندان میزد اون ملعون مبگفت: تا حالا مثل این چهره، چهرهٔ زیبا ندیدم؛ میگه یکی اونجا بود گفت: عبیدالله ببین چقدر شبیه پیمبره...[2]
"فَقالَ رَجُلٌ مِنَ القَومِ مَه " مردى از قوم گفت : "فَإِنّي رَأَيتُ رَسولَ اللّه ِ صلى الله عليه و آله يَلثِمُ حَيثُ تَضَعُ قَضيبَكَ" دست نگه دار كه من ديدم پيامبر صلى الله عليه و آله دهان بر جايى مى نهاد كه تو چوب دستى ات را گذاشته اى[3]
"فَقالَ : يَومٌ بِيَومِ بَدرٍ" ابن زياد گفت : امروز در برابر روز بَدر