در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر خسته و بی آشنا منم
یلدا ترین شبی که فلک قسمتم نمود
در این سیاه چال پر از ابتلا منم
باب الحوائج در کنج زندان
با ناله گفتا در دادن جان
خلّصنی یا رب
با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه میکند
خون میچکد ز حلقه و می سوزد از تنم
زنجیر هم به سوز دلم گریه میکند
تبعید و غربت کرده چه پیرم
راضی شدم در زندان بمیرم
خلّصنی یا رب
چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی میشود که خنده به روی رضا زنم
کو دخترم که باز و بخندد برابرم
کو قوتی که شانه به روی رضت زنم
در دیدن من آید شبانه
سِندی شاهک با تازیانه
خلّصنی یا رب