پدرش صاحب علم بود
خداوند کرم بود
نوه ارشد سلطان قدم بود
پسر فخر اُمم بود
به پیش قدمش عالم ایجاد می افتاد و
فدا می شد کم بود
به لطف نفسش زادهٔ مریم شده مشهور
اگر صاحب دم بود
پدرش آخر صبر و دره ایمان و
امین همهاسرار خداوندی یزدان
خلف خیل رسولان و
چهارم ولی خیر النعم بود
پدرش چهارم انوار هدی بود
در این سلسله مصباح دوجا بود
علمدار طُغا بود و نها بود و هجا بود و ورا بود
برای من و تو دعوت حسنا
ولی حجت حق بر همه عالم فانی و بقا بود
پدرش بود امامی ز امامان هدایت
به حق صاحب دعوت
چهارم نفر از اهل سیادت
اولی الامر پس از شاه ولایت
پسر شیر خدا ساقی جنت
که به برهان جمال پُرِ نورش
به هدایت برساند همه امت
شده ظاهر لمعاتش به دیانت
ولو مشرک و کافر به همین داشته باشند کراهت
چه بخوانم چه بگویم به مدیحش
به کمالش به جمالش
به نگاه ز سر لطف ز لبخند ملیحش
که خداوند نمودست ثنایش
ز سر تا نوک پایش
زنم دست توسل به عبایش
که گریان نروم در صف محشر
که زنم در همهٔ عمر صدایش
کسی را که نبی گفته فدایش
چه بهتر که پس از مدح بخوانیم همه روضه برایش
کف تشت پر از خون جگر بود
روی گونه پر از خون بصر بود
دو دست پسر ام بنین تکیه گهش بود
ولی دست غم حضرت ارباب به سر بود
دلش پر شرر از یاد غم کوچه و آن چادر خاکی و
شلوغی دره خانه و مادر که به دنبال پدر بود
دلش آتش در بود
دری که اثرش سوختن صورت و سر بود
در این لحظه آخر نظرش سمت پسر بود
پسر از نظر...
+تقریباً سه سالش بود حضرت قاسم، وقتی امام حسن به شهادت رسید، سفارش کرد، سفارش عمو به پسر کرد، عمو هم که خودش بلده چطور یتیم داری کنه، یه جوری یتیم داری کرد آب تو دل قاسم تکون نخورد، لحظه آخر به قاسمش نگاه کرد...
-پسر از نظر آخر باباش گرفت اذن به جان دادن فرداش
که سر را بدهد در قدم رهبر تنهاش
و ده سال دگر رفت به میدان و عموهاش
به لب نغمه لا حول و لا قوه الا بالله که رفتست به باباش
صدا زد که منم من
نوهٔ شیر خدا حیدر خیبر شکنم من
درست است یتیم حسنم من
عقیق یمنم من
ولی در ره اسلام چنان گردن کفار زنم من
که بفهمند یل فاتح جنگ جمل و زادهٔ شیرم
حسین است امیرم
به رهش تشنهٔ لب تشنه فدایی شدنم من
+دوباره برگردیم مدینه...
پدرش زمزمه میکرد که راهت شدم از طعنهٔ کافر
نمی بینم از امروز دگر قاتل مادر
که غم هام به پایان رسد آخر
ولی گریهٔ من هست به روز تو برادر
+حسین من برا تو گریه میکنم، لا یوم کیومک یا اباعبدالله.... الان دور و بر من شلوغه، بچه ام رو پات نشسته، زینبم هست، ام کلثوم هم هست، خواهرام هستن، تو هستی ، عباس هست، اما تو چی...
به پیش نظرم هست مجسم
که تو تنهایی و مضطر
نه قاسم به برت هست نه اکبر
نه سقای دلاور
فقط دور و برت هست
سیاهی و زن و بچه بی یاور و خواهر
لب تشنه شوی راهی میدان و روی در دل لشکر
امان از ته گودال، امان از دل زینب
امان از لب تشنه
امان از دم آن ضربه خنجر روی حنجر
امان از دل زینب، امان از غم خیمه
امان از شرر مانده به چادر
امان از غم معجر، امان از دل زینب
امان از غم سیلی، رخ نیلی دختر
امان از دل زینب
+ ای وای...همون شد، دیگه همه رفته بودند کسی نمانده بود، یارای آخرشم رفتن، یه وقت دید یک صدای گرفته ای، از میانه میدان بلند شد، طنین صداها شبیه صداهای مادره، بچه های فاطمه همه رفتارشون عین مادرشون فاطمه است؛ این طنین صدا رو یک بار دیگه شنیده، اون موقع پنج سالش بود، الان داره از کسی میشنوه که از اون موقع مادرش پنج سال کوچیکتره اما صدا همون صداست. اگه انگشت دست یا جایی بشکنه نفس بند میاد واسه اینکه درد تحمل کنی نفس تند تند میکشی، چون ریه هات حجمی برا نفس نداره، اما اگه قفسه سینه بشکنه... دید یه صدای بریده بریده بلند شد، واه...أه..أه..أم..أما، وا أما..أه...ادرکنی، اومد دید دورش حلقه زدن، جای نعل اسب ها رو بدن مونده، بدن زخمی آنچنان نداره، اما جای نعل ها روی صورت، رسید دید موهای مبارکش تو دست قاتله، این صحنه رو حسین دید قاتل به درک واصل کرد، اما ساعتی بعد خواهر اومد کنار گودال دید موهای برادر تو دست اون نانجیب... ای وای... حسین...