سحر رسیده انگار بابام از سفر رسیده
درسته که همسو شده چشامون
حس میکنم من بوی بابامو بوی بابامو
خوش اومدی سر بریده
خوش اومدی سالار زینب
نور نگاهتو اوردی
خرابه روشن شده امشب
بابا بابا حسین جان
تنور خولی مو تو سوزونده
برای من هم موئی نمونده
سوالم اینه ای داد بیداد
چرا تو این سن دندونت افتاد
بابا اینا از اون بزم یزیده
که ما رو از خجالت آب کرد
دیدی یکی بر کنیزی خواهر من رو انتخاب کرد
بابا بابا حسین جان
یه شب نبودی تو دل صحرا
خوابیده بودم رو پای زهرا
یه لحظه دیدم یه صدا اومد
یه نانجیبی تو صورتم زد
آنقدر منو کشید رو خاکا
یه لحظه هم نزاشت بشینم
انقدر بگم برات از اون شب