تا چشم وا کردم در این دنیا تو را دیدم
غم را ندیدم در همه غم ها تو را دیدم
عمو جانم...
در خانه ی تو در کنارت اکثر شب ها
با قصه ات خوابیدم و فردا تو را دیدم
یک ساله بودم رفت بابا، خوب یادم نیست
هر گاه گفتم زیر لب بابا تو را دیدم
هر گاه برگشتی ز راه دور یادم هست
من زود تر از اکبر لیلا تو را دیدم
از سفر میومد اول میومدی به من سر میزدی
دوش عمو عباس از هر کوه بالا تر
شرمنده ام یک بار از بالا تو را دیدم
از منظر عباس بر رویت نظر کردم
از عرش بالاتر فقط تنها تو را دیدم
ای نام شیرین تو از هر نام نامی تر، حسین
ای نازنین بابای از جانم گرامی تر، حسین
من جلوه ای از جلوه های پنج تن هستم
تو نیستی حس می کنم دور از وطن هستم
تو شمع جمع آفرینش بین عشاقی
پروانه ام آماده ی پرپر شدن هستم
یا سوختن یا سر سپردن هر دو تا عشق است
من تشنه لب تشنه دست و پا زدن هستم
گیرم میان ما و فرزندان تو فرق است
قاسم چه شد من نیز فرزند حسن هستم
بین منو قاسم فرق نزار، اگه بحث یتیمه اونم یتیم بود...
شمشیر دستم نیست عیبی نیست با این دست
لحظه شمار یک نبرد تن به تن هستم
از غربتت چشمان عمه اشک می بارید
گفتم رها کن دست هایم عمه من هستم
بی من عمویم راهی افلاک شد عمه
در بین آن گودال گرد و خاک شد عمه
تا لحظه افتادنت از اسب را دیدم
همینطوری پا می کشید، هم قد عمه که نبود، روی بلندی ایستاده بود، آخرین باری بود که زینب از خیمه بالای بلندی روی تل آمده بود، آخرین بار هم عبدالله باهاش اومد؛ از اول صبح هر جا رفت عبدالله حسن با عمو رفت هی به این اون می سپرد بیشتر هم به خانم زینب دستش میداد می گفت: این جلو نیاد؛ آخرین بارم که داشت میرفت دید داره میدوه برگشت گفت: اینو برگردوند، اما دار میبینه...
تا لحظه ی افتادنت از اسب را دیدم
دستی که دستم را گرفته بود بوسیدم
منت کشیدم التماس عمه را کردم
گفتم که من رفتم عمو افتاد من دیدم
با دست خالی آمدم اما مگر میشد
شاید بترسی که بترسم من نترسیدم
دیدم که غارت کرد دشمن جوشن و خودت
من هم همینطور آمدم جوشن نپوشیدم
بچه زد تو دل لشگر....
دنبال تیغی، تکه تیری، نیمه شمشیری
از پشت سیل اشک ها چیزی نمی دیدم
هر کس که سد راه شد با مشت کوبیدم
ناله زدم نفرین نمودم خاک پا شیدم
هر چند دستان پلیدی کند مویم را
گفتم که ای نامردها کشتید عمویم را
پیش عمو نشست، تو کجا اومدی، قرار بود پیش عمه بمونی، نتونستم بمونم منم باهات میام هرجا بری....
ای وای بر من می چکد خون از سر و رویت
ای کور باشم تا نبینم خاک بر مویم
از خیمه میدیدم جهان تاریک شد اما
شق القمر دیدم به ضرب سنگ بر رویت
برخیز برگردیم سمت خیمه تا عمه
با تکه ی چادر ببندد زخم بازویت
از لا به لای دست و پای دشمنان دیدم
افتاده دست شمر پیچ و تاب گیسویت
شمشیر بالا رفت بالا رفت دستانم
دستان عبدالله شد هدیه به ابرویت
در بازوی من نیست زور بازوی عباس
تا نیزه بیرون آورم از بین پهلویت
بر زخم هایت می فشارم دست و غم دارم
که دست کم صد زخم داری دست کم دارم