به جرم اینکه ندارم پدر زدند مرا
شبیه مادر در پشت در زدند مرا
حسین.... تو خرابه ی شام هر کی می گفت حسین سیلی می خورد، امشب اینجوری بگو: بابا بابا، بابا بابا
به جرم اینکه ندارم پدر زدند مرا
شبیه مادر در پشت در زدند مرا
خبر نداشتم اینها چقدر نامردن
خبر نداشتم و بی خبر زدند مرا
خدا کند که عمویم ندیده باشد
چون پدر درست همین دور بر زدند مرا
درست وقت غذا تازیانه می آمد
ان شاالله هیچ وقت دخترت گرسنه نمونه، دیدن ام کلثوم یه گوشه ی خرابه سر روی این خشت های گلی گذاشته، داره اشک میریزه، خانم زینب اومد آرومش کنه، گفت: خواهرم تو چرا گریه میکنی من این بچه ها رو آروم می کنم، تو ناله نزن؛ یه جمله ای گفت زینب هم ناله اش بلند شد؛ صدا زد یاد یه جمله ای افتادم، یاد چی افتادی، صدا زد: زینب جان این روزهای آخر داشتم بغلش می کردم، نوازشش می کردم، دیدم آروم در گوشم میگه عمه گرسنمه...
درست وقت غذا تازیانه می آمد
نه ظهر و شام که حتی سحر زدند مرا
پدر من از سر حرفم نیامدم پایین
پدر پدر گفتم هر قدر زدند مرا
بابا زدند مادرتان را چهل نفر یک بار
ولی چهل منزل صد نفر مرا زدند
هر کی از راه می رسید یه لگد میزد، هر کی از راه می رسید موهامو می کشید، هر کی از راه می رسید بهم می خندید، هر کی از راه می رسید ناسزا می گفت، حسین....