یک نفر از اهل بیت فاطمه
یک نفر زین چارده تن قائمه
در امامان هدى رعناترین
در نگاه شاعران زهراترین
شعله موروثى شده در دامنش
عشق مىسوزد ز گرماى تنش
مىخورد بر هم لب و دندان او
بس که مىسوزد تن طوفانىاش
بستر خورشید شد پیشانىاش
گرگ ها خون خدا را خوردهاند
جاى پیراهن، تنش را بردهاند
مه میان حجره زندانى شده
شه گرفتار پریشانى شده
ضعف را با ناتوانى مىکشد
بار پیرى در جوانى مىکشد
خلسهاى دارد که از عرفان پر است
در سماعش پیچش یک چادر است
اى غرور ناله هَل مِن مُعین
اى بلور، این سنگباران را ببین
پشت این در سایهها کف مىزنند
در غم ابن الرضا کف مىزنند
پس سیادت را حسادت کردهاند
کینه توزى با سعادت کردهاند
تو شهید دستِ بازِ خود شدى
عطر عید جا نمازِ خود شدى
آب گر چه رهن ایوان شماست
تشنگى شش دانگش از آن شماست
حیف از آن رنگ کبودین لبت
حیف از آن گل هاى یا رب یا ربت
حیف از آن چشم سیاه بستهات
حیف از آن لب هاى خشک و خستهات
آفتاب من لب بام آمده
صاحب منصب، چه بى نام آمده
گر چه بى نام آمدى بر روى بام
از کبوترها ببینى احترام
پیکرت اقلیم باغ دردهاست
عطر جسمت رهبر شبگردهاست
باغ ما از بام افتاده به خاک
اى بهارِ عاطفه روحى فداک
استخوانت گر شکست از این فرود
بر تو و جدّ غریبِ تو درود
گفت «اُسقونى» ولى سنگش زدند
گفت هر چه یا على سنگش زدند
بر تنش دعوا، که تاراجش کنند
بر سرش غوغا به معراجش کنند
عاقبت از هیبت چشمان او
از قفا قاتل گرفته جان او