از راه میرسی كه چراغانمان كنی
فارغ زكاج های زمستانمان كنی
یعنی رها ز كوچه خیابانمان كنی
روشن به نورِ نیمه ی شعبانمان كنی
برگرد آسمان مرا ، یك ستاره نیست
در كار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
جانم به لب رسیده جانانم آرزوست
لب تشنه ام طراوت بارانم آرزوست
یوسف ترین پیمبر كنعانم آرزوست
از دیو و دَد مَلولَم و انسانم آرزوست
ما را به جز به یوسف زهرا چه حاجت است
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
از یاد برده ایم كه یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحه ی بوی سیب هست
در این زمانه ای كه ریا و فریب هست
ای خواجه درد نیست مگر نه طبیب هست
از یاد برده ایم كه یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحه ی بوی سیب هست
از یاد برده ایم كه یاری غریب هست
اینجا هنوز رایحه ی بوی سیب هست
در این زمانه ای كه ریا و فریب هست
ای خواجه درد نیست مگر نه طبیب هست
یا من هو الطبیب كه از من بریده ای
از من جدا مشو كه توام نور دیده ای
ای آنكه غیر تو همه را تار دیده ایم
مانند خود به بند تو بسیار دیده ایم
در چشم، شكوه علمدار دیده ایم
ما در پیاله عكس رخ یار دیده ایم
صبح است ساقیا قدحی پر شراب كن
این ذره را به لطف خودت آفتاب كن
با گریه سر به بالش ابر آسمان گذاشت
هجر تو داغ بر دل پیر و جوان گذاشت
خوشبخت آنكه پای فراق تو جان گذاشت
ای تیر آخری كه خدا در كمان گذاشت
قلب مرا به تیر نگاهت هدف بگیر
جان مرا به جانِ عمویت نجف بگیر
ای آخرین حقیقت آدم نیامدی
به شوق بازدم ز چه یكدم نیامدی
با اینكه تو به دیدن ما كم نیامدی
از صبح تا غروب نوشتم نیامدی
گیرم خدا بخواهد و پیدا كنم تو را
من با كدام دیده تماشا كنم تور را
ای آشنایِ این دلِ بی آشنا بیا
ای باوفا برای منِ بی وفا بیا
از صبح تا غروب نوشتم بیا بیا
اینجا نیامدی سحری كربلا بیا
آنجا كه از قرار عالم قرار رفت
تا پشت خیمه اسب بدون سوار رفت
همه از خیمه ها بیرون دویدن
ولی سالار زینب را ندیدن