باقر علوم عالم، عالم آل پیمبر
غربت و مظلومیت رو، برده ارث از بابا حیدر
دلش از غصه گرفته، غم و درداش بی شماره
غیر اشک چشم خیسش، دیگه همدمی نداره
از شرار زهر دشمن، آب شده پیکر خسته اش
غیر آه دل نداره، مرحمی دل شکسته اش
یه کبوتر غریبه، بی سر و سامونه حالش
می خواد پر بگیره اما، سنگ غم خورده به بالش
پسرم بیا کنارم، که دیگه رفتنی ام من
بیا تا برات بگم از، ظلم و کینه های دشمن
به خدا یادم نمیره، اون همه ماتم و آزار
دشنام و سنگ های کینه، خنده های سر بازار
مونده بود به زیر نعلِ اسبها لاله های چیده
روی نیزه های بی رحم، می دیدم سر بریده