تنهاترین غریب دیار مدینه بود
او آفتاب و زهد و وقار و سکینه بود
ابواب نور از کلماتش گشوده شد
خورشید علم در دو جهان بی قرینه بود
نان آور همیشه هر کودک یتیم
بر شانه های خسته او جای پینه بود
آتش گرفته باغ دلش از شرارهای
سهم امام خسته ی ما زهر کینه بود
هرگز غروب قافله یادش نمی رود
جز آفتاب نیزه دگر محرمی نبود
همواره آسمان نگاهش پر از شفق
هفتاد دو چند داغ شقایق به سینه بود