این هم از جنس آسمانی هاست
حیدری از عشیره ی زهراست
یاکریم است و با کریمان است
رود نه برکه نه خودش دریاست
خون خیبرگشا به رگهایش
او که هست از نژاد شیر خداست
با جوانان هاشمی بوده
آخرین درس خوانده ی سقاست
مینویسد عمو بر لب او
وقت خواندن فقط فقط باباست
مجتبی زاده ای شبیه حسن
شرف الشمس سیدالشهداست
عطری از کوی فاطمه دارد
نفسش بوی فاطمه دارد
کوه آرامشی اگر دارد
آتشی هم به زیر سر دارد
موج سر میزند به صخره چه باک
دل به دریا زدن خطر دارد
پسر مجتباست میدانم
بچه شیر هم جگر دارد
همه رفتند او فقط مانده
حال تنهاست و یک نفر دارد
آن هم آن سو میان گودال است
لشگری را به دور و بر دارد
آرزو داشت بال و پر بشود
دست خود را رها کند بدود
دستش تو دست عمه جانش زینبه، اومد بره عمه دستش رو محکم گرفته، وصیت ابی عبدالله بوده، حسین بی قراری عبدالله رو میدونست، گفت عزیز دلم خیلی مواظب عبدالله باش، داداشش رفت من شرمنده حسن هستم نذار بیشتر شرمنده بشم، گفت عمه جان «والله لا افارق عمی» من از عموم جدا نمیشم دستم رو رها کن
جگرش بی شکیب می سوزد
نفسش با لحیب می سوزد
می وزد باد گرم صحرا و
روی خشکش عجیب می سوزد
بین جمع سپاه سیرابی
یک نفر یک غریب می سوزد
دست بردار از دلم عمه
که تنم عن قریب می سوزد
روی آن شیب گرم می بینی
روی شیب الخضیب می سوزد
سینه اش را ندیدی از زخمِ
نوک تیری مهیب می سوزد
اون تیر دید عبدالله دوید، تا اون موقع با عمه جلو خیمه وایستاده، اول سنگ زدن پیانی ابی عبدالله دامن عربی بالا زد خون پیشانی رو می خواد پاک کنه، سپیدی سینه ی حسین معلوم شد، چنان نانحیب به هدف زد.... تا آقا افتاد عبدالله به سمت ابی عبدالله دوید...
چشم بلبل که خیره برگل شد
ناگهان دست عمه اش شل شد
از غم بی کسیت حوصله سر می آید
دست و پا میزنی و خون به جگر می آید
در قدوم تو سر انداختن و جان دادن
بخدا از من عاشق شده بر می آید
یادگار حسنت بی زره و بی شمشیر
سر یاری تو از خیمه به سر می آید
پاره گشته لب خشکیده ات از تیر بگو
کاری از دست من خسته اگر می آید
کوهی از نیزه و شمشیر به دورت بس نیست
هیزم و سنگ ز هرسو چقدر می آید
آه از این همه زخمی که به پیکر داری
بیشتر سینه ی زخمت به نظر می آید
هر نفس از دهنت خاک برون میریزد
اشک از دیده نه، خوناب جگر می آید
نیزه حالا که تنت را به زمین دوخته است
به هوای سر تو چند نفر می آید
این نانجیب شمشیر آماده کرده داره فرود میاره، فرمود: میخوای عموی منو بکشی....
تیر در حال فرود است گلویت ببرد
عمو از بازوی من کار سپر می آید
دست من مثل سر اصغرت آویز به پوست
یادم از کوچه و از آتش و در می آید
کاش با چادر خود عمه ببندد چشم
مادری را که به دیدار پسر می آید
عمو وقتی صدا نالش رو شنید، در آغوشش گرفت، آروم در گوشش میگه: عزیز دلم صبرکن، الان مهمون بابات امام حسن میشی، زیاد تو آغوش عمو بودنش طول نکشید، یه وقت حرمله نانجیب آخرین تیر و در کمان گذاشت، سر عبدالله رو سینه ابی عبدالله، چنان تیر رو به هدف زد، گلوی عبدالله به سینه حسین دوخته شد.... اما حتما این بدن رو سینه عمو بود تا اون لحظه ای که اسبارو نعل تازه زدن، به گمونم سینه ی عمو قبر عبدالله....