دست رو شونه ی عباس و علی اکبر،هی میومد پایین..." لحظه به لحظه میومد پایین،دور و برش رو نگاه میکرد،حس خوب و زیباییه برا حضرت زینب...مادرم کجاست نوه هاشو ببینه؟قربون صدقه همشون میرفت ..." تازه رو زمین قرار میگرفت عصمت الله کوچیکا میومدن،عبدالله ابن حسن میومد... جوون ترا،کوچیکترا میومدن دست رو سینه،درسته عمه جانشونه،خیلی باهاش مانوسن،خانوم خیلی باهاشون راحت و مهربونه اما زینبه..." هیچ کس اندازه بچه های علی عمشونو نمیشناسن..." با بفرما بفرما؛همه ی عالم به دربار حسین داره نگاه میکنه،فرشته ها صف کشیدن برا پیاده شدن زینب،وقتی پیاده شدن،آروم آروم هم میومدن،بچه ها رو میگرفتن، شیرخواره رو میگرفتن،محملا رو مینشوندن،آروم آروم..." اینه که دارم میگم حضرت زینب سلام الله علیها از محمل پیاده شدند،محمل رو باید اول تصور بکنی،شتر رو اول مینشوننا" این ارتفاع نشسته ی شتر خانوم پیاده شد اینطوری با سلام و صلوات نه از اون بالا..." دیگه ببین بچه میخواد پایین بغلش میکنند..." اون ناقه ی ایستاده مال بعد یازدهمه" خیمه ها علم شد،خیمه ی اصحاب معلوم شد،همه با فاصله،یعنی تو بیابان هم اندرونی و بیرونی،خیمه ها رو زون،سر حسین و زینب یه مقداری خلوت شد،بعضیا نوشتند هفتاد شتر فقط اثاث و لباساشون بوده،اصلا قرار بوده برن کوفه زندگی کنند" اثاث کشی بود،کار داشت پیاده کردن هفتاد شتر،بعضی نوشتند صدو پنجاه شتر،کار داشت،ولی این همه بارها رو دو دقیقه بردند......
سفارشای لازم شد،زینب و ابی عبدالله فاصله سنیشون زیاد نیست ولی یه جورایی خانوم حضرت زینب نسبت به ابی عبدالله مادرانه رفتار میکرد،حسینم مادرانه بهش نگاه میکرد،درسته حسین امام زینبه ولی یه جوری به زینب نگاه میکرد همه انگار دارن به فاطمه نگاه میکنند ...تو گیرو دار داخل خیمه و زن ها ابی عبدالله فرمود: زینب جان یه چند لحظه تشریف بیارید خانوم آمد جانم حسین،به قول خودمون بریم قدم بزنیم،حالا من نمیگم چی فرمودند" شروع کرده مقدمات موضوع رو داره میگه؛یه جایی رسیدند نمیدونم مقام شهادت علی اکبر،چند جمله ای ردو بدل شد،دیدند ابی عبدالله اشاره کرد به زمین،خانوم حضرت زینب شروع کرد به گریه کردن،همه هم دارن نگاه میکنند،کسی هم جرات نمیکنه بره جلو،خصوصیه" خواهر و برادر دارن صحبت میکنند؛زیر بغلشو گرفت، با نوازش رفتند،مسیر عوض شد، شاید داره میگه بچه ای که شیر نخورده دارم میارم آب بهش بدم،خانوم زینب نشست،ابی عبدالله بلندش کرد دارن میان طرف علقمه،اشاره کرد به نخلستان ها،برگشت یه نگاهی از دور به عباس کرد،دونه دونه رو داره شرح میده،جلوتر رفتند رسیدند به گودال،دیگه شروع کرد به حرف زدن؛دیگه زینب نشست،دیگه حسین نشست،چی دارن میگن؟
آن قدر چکمه به پهلوش زدن نامردان
نیزه و تیر به بازوش زدن نامردان
با عصا بر لب و ابروش زدن نامردان
پنجه در طره ی گیسوش زدن نامردان
خواهرش رو به مدینه شد و فریاد کشید
مادرش از نفس افتاد سپس داد کشید
هر چه که دور و برش بود به غارت بردند
شال سبزی کمرش بود به غارت بردند
آه! عمامه سرش بود به غارت بردند...
حسین......