دیگه چیز زیادی از عمرش باقی نمونده، دیگه همین روزاست، خبر تو مدینه بپیچه، زینب بی مادر شد، امروز روضه ی خودش رو داره، چند روز پیش اسمای بنت اُمیس اُمد، عیادت بی بی، بی بی جان حالتون چطوره، فرمود: اسماء دارم از دنیا می رم، اما یه ناراحتی دارم، من روضه رو یه روز به شهادت بی بی می خونم، ان شاء الله اونی كه روزیشه، بشنو و عوض بشه، بگیره، بی بی، بی بی جان حالتون چطوره، فرمود: دارم از دنیا می رم، اما یه ناراحتی دارم، بی بی جان برا پهلوت غصه می خوری، نه، برا بازو ، نه، برا امیر المؤمنینه، اون كه اصل غصه ی منه، همه ی این حال و روزم برا اونه، اما این ناراحتیم متمایزه، بی بی جان غصه ات چیه، فرمود: اسماء من از وضعیت تشییع جنازه تو مدینه راضی نیستم، چرا؟برا اینكه حجم بدن معلوم میشه، چاقی ، لاغری، یه عالمه حرفه اینجا، فاطمه سلام الله علیها فكر كردی فقط برا خودش می گه، نه بابا، پرچمی بلند شد، تا من امروز حرف بزنم، والا بردار بخون اصلاً چیزی از حضرت زهرا نموده بود، خود امیر المؤمنین می گه، مثل یه شبح شد، چیزی نموده بود، دو، شب تشییع شده، چه جوری، این تشییع جنازه دیده نمی شه، رمز و راز داره، داره درس حجاب می ده، می گه، آی زنهایی كه دختر من هستید، من جنازمم نذاشتم كسی بفهمه، حجم بدن من چیه، حالا زن ها می رن، غسال خونه حواسشون باشه، گفت: از وضعیت زن ها توی مدینه، ناراحتم، اسماء فرمود چرا خانم جان، فرمود حجم بدن زن معلوم می شه، چادر یه جوری نپوشید حجم بدنت معلوم بشه، قدیم بچه بالغ می شد تو خونه پیرهن مردونه زخیم می پوشید، این جور نیست كه جلوی بابا و عمو و برادر راحت باشه، نه، عادت می كنه، دیگه نمی شه جمعش كرد، خدا پوشش خواسته، اسماء گریه كرد، گفت بی بی جان تو یمن و ایران، عماری و تابوت درست می كنن، یه ذره حصیر كنارش بود، نشون داد، یه عماری درست كرد، بی بی یه نگاه كرد، می گه دو سه ماه بود من، لبخند به لب بی بی ندیده بودم، یه دفعه دیدم لبخند زد، فرمود: به علی می گم از اینها برام درست كنه، خونه مولا مثل ماها نبود كوچیك بود، بمیرم برات كه تو خونت نمی شد چیزی پنهان كنی، بی بی بستری بود دید تابوت و آوردند خونه، دیروز آوردند، یه نگاه به تابوت كرد، حالا من از شماها می پرسم ، زینب چی شد، وقتی این صحنه رو دید، حسنین چه كردند، یه حرفی روز اول این دهه زدم، ناراحتم زدم، گاهی مارو حواله می دن، میگن رو این موضوع گریه كن، تا حالا یاد نمی دی یه جنازه رو بری ببینی، كه لباس تنش نیست، و این كه زینب تو ی گودال هی می گفت: این الحسین، من می شناسمت، كجایی كه پیدات نمی كنم، بابا پیراهن از من گرفتی، یه پیراهن كهنه گرفتی، گفتی اینو به من بده كه كسی طمع نكنه، ..فرمود: اگه یه مردی سه تا دختر بزرگ كنه، چادری باشن، پوشش كامل باشه، فردای قیامت اگر بار گناهش سنگین تر باشه، وقتی می خوان ببرند طرف جهنم، چادر دخترا ، حائل می شه، بابا رو نمی زاره بره، طرف جهنم، خوش بحال اونی كه دخترش چادریه، با حجاب سنگین ، رنگین، یه جور بگرد حضرت زهرا سلام الله علیها نشونت كنه، قیامت بگه این مال ماست، این پرچم حجاب و برافراشته، دختر به هوش اُمد شام غریبان كربلا، كتك خورده بود اما نگفت، سرم ، پام، بدنم، نه، حتی بزرگترین مصیبت امام حسین علیه السلام، از امام حسینم نگفت، حتی نگفت زین العابدین كجاست، به عمه اش زینب ، اول حرفی كه زد، گفت: هل عندك خرقه، یه تیكه پارچه داری، باهاش موهامُ بپوشونم، رحمت، به اون مادری كه این جوری بچه تربیت كنه، بچه ولنگ باز مال شیعیان فاطمه نیست، كی عوض میشینم، زینبی دیدم، چه زینب، كاش مداحش بمیرد، یه كلمه حرف بزنم، آی جگر سوخته ها جمع كنم روضه ، زینب اشك ریخت، نوازشش كرد، سرش رو یه جوری تو بغل گرفت، تو تاریكی شب، تار مویی ازش معلوم نشه، بعد فرمود، عزیزم عمه هم مثل خودته،